نقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد

شاعر : عطار

خود بود که خود بر سر بازار برآمد، بر خود نگران شدنقد قدم از مخزن اسرار برآمد، چون گنج عيان شد
خود بر صف جبه و دستار برآمد، لبس همه سان شددر کسوت ابريشم و پشم آمد و پنبه، تا خلق بپوشند
در بحر به شکل در شهوار برآمددر موسم نيسان ز سما شد سوي دريا، در کسوت قطره
خود گشت بت و خود به پرستار برآمد، خود عين بتان شددر شکل بتان خواست که خود را بپرستد، خود را بپرستد
در صورت سقف و در و ديوار برآمد، خود خانه و مان شداز بهر خود ايوان و سرا خواست که سازد، قصري ز بشر ساخت
خود بر صفت مردم بيمار برآمد، خود فاتحه خوان شدخود بر تن خود نيش جفا زد ز سر قهر، خود مرهم خود گشت
آنچه به زبان از دل عطار برآمد، اين بود که آن شداشعار مپندار اگر چشم سرت هست، رازي است نهفته